Translate

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

خدا گفت: چیزی بگو ! پرنده گفت: خسته ام. خدا گفت: از چه ؟ پرنده گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی. خدا گفت: مگر مرا نداری ؟ پرنده گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند . خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟ پرنده سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود. خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده. چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟ گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود . خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا ! پرنده سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود . پرنده به سمت بی نهایت پر گشود...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

چه خوب هست که ما هم مثل پرنده نباشیم و هیچ وقت قلبمونو انقدر سیاه نکنیم که خدای جای در ان نداشته باشه.

ناشناس گفت...

آره این یک واقیعت هست ما هر چه بد هم باشیم هیچ وقت خدا ما رو رها نمیکنه پس خوب است ما هم با خد باشیم

ناشناس گفت...

با خدا باش پادشاهی کن بی خدا باش هر چه خواهی کن