
@};- اندکی صبر سحر نزدیک است.@};- این وبلاگ به عنوان تریبون آزاد مذهبی در اختیار دوستان مسلمان و مسیحی است تا هرکس آنچه را که می داند و به ذهنش می رسد در رابطه با حقانیت عقیده خود در این وبلاگ بگوید. موضوع اصلی بیشتر در رابطه با مسیح مقدس خواهد بود. از تمام عزیزانی که لطف می کنند و تشریف می آورند و با نظرات خودشون زینت بخش این وبلاگ می شوند و مرا در ادامه کار مصمم تر می کنند سپاسگذارم.
Translate
۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه
خدایا سلام خدایا از تو ميخواهم مردمي را كه بي هيچ منتي سلام كردن را آموختند بيامرزي خدایا از تو ميخواهم در گوش تمام بندگانت دوستي را نجوا كني خدایا از تو ميخواهم به ما بياموزي كه يكديگر را دوست داشته باشيم و از نگاه هم به تو برسيم خدایا قلبم بزرگ نيست ولي به من بياموز كه تاب درك عظمت تو را داشته باشد . خدایا اگر چه عمرم كوتاه و دستم از تو دور است ولي قسم ميخورم قسم ميخورم به نيلوفرها به شقايق و به گل سرخ بندگانت را دوست بدارم و هميشه برايشان دعا كنم . شب بخیر دوستان .

خدا تنها روزنه ی امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود..... تنها کسی است که میتوان با دهان بسته هم صدایش کرد با پای شکسته هم سراغش رفت تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند وقتی همه پشت کردند آغوش میگشاید وقتی تنها شدی محرمت میشود و... تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام میشود نه........ با تنبیه کردن ای خــــــــــــــــــــــدا دوســـــــــــــــت دارم خیـــــــــــــلی

یک کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ای بی آب و علف شنا کنند و نجات یابند . دو نجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم . بنابراین دست به دعا شدند و هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند . مرد اول از خدا غذا خواست . فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر آن ٬ آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت . هفته ی بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست . فردا کشتی دیگری غرق شد ٬ زنی نجات یافت و به مرد رسید . در سمت دیگر مرد دوم هیچ کس را نداشت . مرد اول از خدا خانه ٬ لباس و غذای بیشتری خواست . فردایش به صورت معجزه آسایی تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید . مرد دوم هنوز هیچ نداشت . دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد . فردای آن روز کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت . مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را هما جا رها کند . پیش خود گفت مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد ٬ پس همین جا بماند بهتر است . زمان حرکت کشتی ندایی از آسمان پرسید : چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی ؟ پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است همه را خودم درخواست کرده ام . درخواست های او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد . ندا ٬ مرد را سرزنش کرد که اشتباه می کنی ! زمانی که تنها خواسته ی او را اجابت کردم این نعمت ها به تو رسید ... مرد با حیرت پرسید : از تو چه خواست که باید مدیون او باشم ؟ ندا پاسخ داد : از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم !!!
اشتراک در:
نظرات (Atom)
