@};- اندکی صبر سحر نزدیک است.@};- این وبلاگ به عنوان تریبون آزاد مذهبی در اختیار دوستان مسلمان و مسیحی است تا هرکس آنچه را که می داند و به ذهنش می رسد در رابطه با حقانیت عقیده خود در این وبلاگ بگوید. موضوع اصلی بیشتر در رابطه با مسیح مقدس خواهد بود. از تمام عزیزانی که لطف می کنند و تشریف می آورند و با نظرات خودشون زینت بخش این وبلاگ می شوند و مرا در ادامه کار مصمم تر می کنند سپاسگذارم.
Translate
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت : مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟ جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد... دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم تعریف کن.! لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد و گفت : قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟ جواب داد:مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟
دو دوست دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد. آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد. دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟! دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
خدای خوب من سلام ممنونم که به من امان دادی و امکان دادی شبی را در آرامش به صبح آورم و خشم خود را فرو خورم پروردگار مهربانم..ای خوبترین خوبها... ... امروز را که یکشنبه است با یاد تو و مهربانی هایت آغاز میکنم روزی را شروع میکنم که می دانم همه نعمت هایت را بمن ارزانی خواهی کرد دست هدایتگرت مرا لمس خواهد کرد و همچون پدری که فرزندش را راه رفتن می آموزد سایه حضورت را حس می کنم پس امنیت را بر من و خانواده ام قرار ده تا از شر شیطان و بندگانش در امان باشیم هر چند که من سالهاست ایشان را به تو سپرده ام . الهی!در این روز سلامتی ارزانی دار تا عمر مانده را خدمت گذار بندگانت باشیم.شادی،مهربانی و موفقیت را نصیبم کن ..امین
اشتراک در:
نظرات (Atom)

